کد مطلب:316835 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:176

گودال عمیق
این داستان در شماره ی هفتاد و شش مجله ی خانواده مورخه ی پانزدهم مرداد ماه 1374 نقل شده است كه آن را با هم می خوانیم:

خانواده ی سپهری در روستای حیدرآباد از توابع استان سیستان و بلوچستان زندگی می كردند. پسر بزرگ خانواده چندی پیش ازدواج كرد و همه در انتظار تولد فرزندی بودند كه در راه بود.

عروس خانواده، زنی مذهبی است. او به خاطر عشق به ائمه ی اطهار علیهم السلام و به خاطر خوابی كه دیده است، عهد می كند اگر فرزندش پسر شد نام او را حسین بگذارد.

بالاخره حسین كوچولو متولد شد و خانواده ی سپهری به میمنت تولد نوه شان سه شبانه روز جشن می گیرند. پدر بزرگ حسین كوچولو به خاطر این تولد مبارك، قطعه زمینی را به پسرش می بخشد تا او كاشانه ی خود را بر آن بسازد و آینده ی حسین را به نیكو حالتی دگرگون كند.

روزها از پی هم می گذرد. حسین بزرگ و بزرگتر می شود و پدر خانه را می سازد. حسین در مدتی كه پدر و مادر به ساختن خانه مشغولند، در آغوش اقوام و بستگان به سر می برد. وقتی كه آنها او را به حال خود می گذارند، او با بره ی كوچكی كه پدر برایش خریده بازی می كند، روی گرده ی بره می نشیند و از خانه بیرون می زند و سواری می گیرد. حسین و بره ی كوچك و سفید به هم عادت كرده اند.

سه سال گذشت. بره ی كوچك و سفید، بزرگ شد و حسین روی



[ صفحه 236]



شانه های او سواری گرفت. روز حادثه، پدر مشغول ساختن یك ردیف پلكان برای خانه بود. تلی از گل و كاه در هم آمیخته شده تا به عنوان آستری روی آجرها كشیده شود. پدر بزرگ و دایی حسین هم به پدر كمك می كنند. مادر و خاله حسین هم مشغول تهیه ی غذا هستند. حسین با گوسفند بازی می كند. مادر حسین می گوید:

- شوهرم برای درست كردن كاه گل، گودال بزرگ و عمیقی در گوشه ی حیاط حفر كرده و آن را پر از آب كرده بود، گودالی كه من احساس می كردم هرچه زودتر باید پر شود تا خطری را متوجه حسین نكند.

آقای سپهری هم اصرار دارد زودتر كارش را تمام كند، اما كار به كندی پیش می رود و گودال همچنان باقی است.

حسین كوچولو از كوچه به حیاط می آید و دور از چشم پدر و مادر در اطراف حیاط چرخ می زند. او بی آنكه بداند و بی آنكه توجه كسی را جلب كند، به طرف گودال عمیق پر آب می رود و آرام آرام خود را به آن می رساند.

گودال گل آلود، با این حال حسین تصویر خود را كه سوار بر برفی است در آن می بیند و به وجد می آید و سپس... شالاپ

صدا، در حیاط می پیچد، اما توجه كسی را جلب نمی كند. برفی، با صدای بلند بع بع می كند. در همان حال پدربزرگ به یاد جوانی، خاطراتی را برای اطرافیان تعریف می كند و درست در همان لحظه ای كه حسین در گودال دست و پا می زند و گل و آب و كاه به حلق خود می ریزد، او به اوج خاطره ی شیرینش رسیده و دیگران مات و مهبوت به او چشم دوخته اند.

خاطره پدربزرگ تمام می شود. دیگران سرمست از شنیدن یك



[ صفحه 237]



تجربه ی شنیدنی پدر، پراكنده می شوند و مادر به یاد فرزند دلبندش می افتد.

- حسین... حسین كجایی... بیا تو مادر.

مادر این را می گوید و به انتظار پاسخ می نشیند. اما هیچ صدایی نمی شنود. او با خود می گوید:

- باز این بچه از خانه دور شده، باید به دنبالش بروم.

او هنوز به گودال نگاه نكرده است. از این رو، چادر به سر می كشد كه از خانه بیرون بزند...

- برفی.. تو اینجا چه می كنی؟ حسین كو؟

او برفی را بدون پسرش می بیند و سراغ فرزندش را از او می گیرد.

- برفی حسین كو؟ چرا تن و بدنت خیس است؟

او این را می گوید و چشم به گودال می چرخاند. برفی به گودال نزدیك می شود. خودش را در آن می اندازد و به یكبار مادر را به وحشت وا می دارد، خود را به درون گودال می اندازد و دست می گرداند و پیكر بی جان فرزند را به چنگ می آورد و آن را بالا می كشد و بعد فریاد می كشد:

- یا اباالفضل العباس علیه السلام... یا قمر بنی هاشم...

آنگاه فریادی از گلو بیرون می ریزد كه همه را به خود می خواند:

خدای من... پسرم مرد... خدایا پسرم، حسینم را از تو می خواهم.

پدر رنگ پریده و بهت زده خود را به همسر و فرزند می رساند و به سر می كوبد.

- یا اباالفضل... پسرم...

او می گوید: نمی دانستم چه كنم، مانده بودم. پسرم گویی مرده بود.



[ صفحه 238]



دسترسی هم به هیچ وسیله ای نداشتم كه او را نجات بدهم. از این رو باید مرگ او را باور می كردم.

پدربزرگ خانواده آموخته بود، آنجا كه هیچ راهی ندارد، دست به دعا و نیایش و قرائت قرآن بردارد. او قرآن كوچكش را بر می دارد و در حالی كه اشك از چشمانش سرازیر شده شروع به خواندن سوره ی «واقعه» می كند.

مادر حسین بر سر زنان از خدا نجات فرزندش را می خواهد و دیگران برای زنده ماندن حسین كوچولو، نذر و نیاز می كنند. هیچ چیز جز دعا و استغاثه آرامشان نمی كند. كودك گویی دو راه دارد: یا زنده شود و یا برای همیشه بمیرد، هیچ امكاناتی در دست نیست.

- دهانش را باز كنید. پر از گل و لای است.

دختر عموی حسین با چنگ از دهان او گل و لای را بیرون می كشد. شاید دوست ندارد، دهان كودكی كه ممكن است مرده باشد پر از گل و لای باشد.

ناگهان و در عین ناباوری حسین كوچولو چشم باز می كند. نگاه به مادر می اندازد. مادر نیز بهت زده به كودك می نگرد و سپس فریاد شادی سر می دهد.

شیون و زاری به غریو شادی مبدل شد و نذرها ادا شد و دعاها مستجاب گردید.

حسین اینك مردی رشید و تنومند شده است. او هنوز هم آن روز را از خاطر نبرده است.



اندر آندم با عموی خویشتن

كودكان بودند تا گرم سخن



ناگهان آمد سكینه با شتاب

خاطراتی داشت سخت از قحط آب



[ صفحه 239]



مشك خشكی كز حرم آورده بود

بر عموی نازنین آن را نمود



گفت: ای ابر كرم، شاید اگر

افتدت بر جانب دریا گذر



زان كه اندر خیمه ها از قحط آب

گشته مشكل كار آل بوتراب



در خیام از آب اگر خواهی اثر

نیست جز در چشمه ی چشمان تر



چون تو می دانی كه بی آب روان

گل نمی پاید به صحن گلستان



ویژه گلهای گلستان رسول

كابیاری گشته با چشم بتول



گر گلی از این گلستان كم شود

گلشن دین گلخن ماتم شود



شعر از صابر همدانی





[ صفحه 240]